جئوفری پاریندر
ترجمه ی باجلان فرخی



 
آفریقائیان از نیاکان آغازین خویش داستان‌ها می‌گویند و این روایات در اسطوره‌های خدایان یا روایات تاریخی پدیدار می‌شوند. مردمان زولو در آفریقای جنوبی می‌گویند نخستین زن و مرد از درون یک نی یا که در نیستانی هستی یافتند. مردمان تونگا Tonga در موزامبیک می‌گویند نخستین زن و مرد از درون یک نی یا که انفجار نیی هستی یافتند. تا چندی پیش سنت بر این بود که جلوی دروازه خانه‌ای که نوزادی در آن متولد می‌شد نیی در زمین غرص می‌کردند. مردمان هر رو Herero در جنوب غربی آفریقا می‌گویند نیاکان آنان از درختی خاص که هنوز در ولت Velt یا که فلت برجاست زاده شدند. گاوهای نخستین نیاکان نیز هم از این درخت زاده شد تا بزایند و زیاد شوند وبا چوپانان خود زندگی کنند، اما گوسفندان و بزها از سوراخی از زمین بیرون آمدند و زاد و ولد کردند: نیز می‌گویند بوشمن‌های کوتوله نیز از این سوراخ بیرون آمدند، اما در آن روزگار بز و گوسفندی نبود.
در روایتی از مردمان آشانتی در غنا نخستین آدمیان از درون سوراخی از زمین بیرون آمدند، برخی می‌گویند آدمی شب دوشنبه هستی یافت، روزی که هنوز هم برای بسیاری از مردمان آخرین روز هفته است. سوراخی را که نخستین آدمیان از آنجا به زمین راه یافتند کرمی در زمین حفر کرد. می‌گویند از مجرایی که کرم در زمین حفر کرد هفت مرد، چند زن، یک سگ و یک پلنگ- که نزد برخی کلان‌ها مقدس است- به زمین راه یافتند. هنوز هم پیران قوم در روزهای دوشنبه یا سه شنبه، و فقط در این روزها، نام مردان و زنانی را که از این سوراخ به زمین آمدند ذکر می‌کنند. مردان و زنانی که از این روزنه به زمین راه یافتند با نگریستن به پیرامون خویش شگفت زده و دچار وحشت شدند و تنها رئیس آنان آدوئوگینا Adu Ogyina بود که از چیزی نترسید. سه شنبه روز آدو بر سر همراهان دست کشید و ترس آنان را زائل ساخت. چهارشنبه روز به خانه سازی پرداختند و به هنگام خانه سازی درختی بر آدوئوگینایه فرو افتاد و اورا کشت پس سگ به جستجوی آتش بر آمد و برای آدمیان آتش آورد آدمیان غذایی پختند، سگ غذا را آزمود و آدمیان خوردند. آفریننده جهان به هنگام سیر و گشت مردانی را که از سوراخ زمین برآمده بودند دید و یکی از آنان را یاور و سخنگوی خود کرد و خویشان و کارگزاران خدا از این ماجرا شادمان شدند. در مناطق جنگلی هنوز هم میدان‌هایی را می‌توان دید که میدان رقص و جایگاه انجام مراسم سالیانه‌ای است که به یاد این نخستین نیاکان برپا می‌شود.
مردمان یوروبا می‌گویند نخستین آدمیان در آسمان آفریده شدند و خدای آنان را به زمین فرستاد. نخستین آدم نظم و اخلاق را وضع کرد و نخستین قانونگزار شد. نخستین آدم دیگران را متوجه تابوها ساخت و مجرمان را مورد کیفر قرار داد. حامی نخستین نیا خدای بزرگ بود چرا که او تن آدم را قالب زده و هستی بخشیده بود. دیگر خدایان به زمین آمدند و می‌گویند یکی از خدایان از احترام نهادن به نخستین نیا سرباز زد و بدو اهانت کرد و نخستین نیا با مسموم کردن دختر این خدا از او انتقام گرفت. برای بازگرداندن دختر به زندگی تلاش بسیار شد اما همه تلاش‌ها بی اثر ماند و سرانجام پدر دختر نزد نخستین نیا آمد، پوزش خواست و از او خواست دختر را زنده کند. نخستین نیا جادوگر و حکیمی ماهر بود. نخستین نیا از خدا خواست همیشه به او احترام بگذارد و فرمانبردار خدای بزرگ و حامی انسان باشد. پدر دختر سر تسلیم فرود آورد و نخستین نیا دختر را زنده گردانید.
شیلوک shilluk‌های منطقه نیل علیا در سودان می‌گویند در آغاز انسان‌ها در سرزمین خدا می‌زیستند. انسان‌ها در سرزمین خدا با خوردن میوه بیمار شدند و خدا آنان را از سرزمین خود راند. بررسی‌های انجام شده گویای آن است که قبایل شیلوک از مسیحیت و اسلام متاثر نیستند؛ و این اسطوره نیز متاثر از کتاب مقدس نیست. در روایتی دیگر انسان‌ها در آغاز می‌توانستند به ماه صعود کنند و از زمانی که تن آنان فربه و وزین شد، یارای چنین کاری را از دست دادند.
در روایتی دیگر در آغاز انسان و حیوانات با هم و چون هم می‌زیستند و میان آنان تفاوتی نبود. در آن روزگار از مرگ خبری نبود و حیوانات هر وقت پیر می‌شدند نزد آدمیان می‌آمدند و دیگر باره جوان می‌شدند این روایت با گفتگو درباره مردمان نخستین، نیاکان اولیه، و پرداختن به جزئیات ادامه می‌یابد. بر طبق این روایت بنیانگذار سلاله شاهی شیلوک، نیکانگ Nikang نام داشت. نیکانگ پسر مردی بود که از آسمان به زمین آمد و او موجودی بود که به هیأت گاو آفریده شده بود. پدر نیکانگ با مادینه‌ای به هیأت تمساح یا موجود رود زی ازدواج کرد، که در دنباله داستان از او با نام زن یاد می‌شود. از این تمساح – زن همه موجودات رودها زاده شدند، و هنوز در سواحل علفپوش رودها و جایی که تمساح‌ها زندگی می‌کنند به این زن فدیه و قربانی می‌دهند. هنوز اگر حرکتی غیر عادی از رود زیان دیده می‌شود انجام دهنده این حرکت را از اعقاب نزدیک تمساح- زن می‌پندارند در این اسطوره تمساح- زن پاسدار تولد و حامی نوزادان است.
مردمان دینکا Dinka در سودان می‌گویند نخستین مرد و زن گارانگ Carang و عبوک Abuk بسیار کوچک بودند و از گل ساخته شدند. آنان از درون ظرفی سربسته نهادند و هنگامی که در ظرف گشوده شد بزرگ و بزرگ‌تر و به اندازه انسان‌های کنونی شدند. این‌ها مردمانی بودند که خدا در آغاز آنان را با یک دانه ذرت و در هر روز غذا می‌داد. عبوک شکمباره بود و دانه‌های بیش‌تری را پوست کرد. گارانگ نیز نیرو یا خدایی آزاد است که از آسمان نازل می‌شود و در تن مردان جای می‌گیرد و نیروی خدایی آنان را شکل می‌بخشد مردان دارنده گارانگ پوست پلنگ به تن می‌کنند، آنان را جادوگر و حکیم می‌دانند و دست آنان پوشیده از النگوهایی است که مادران اطفال در برابر معالجه اطفال خویش بدانان می‌پردازند. گاهی مارهای سرخ و سفید و دیگر حیوانات دارای نشانه‌های سرخ یا قهوه‌ای نیز گارانگ نامیده می‌شود: از این شمار است زرافه یا ورزاو دارای این رنگ‌ها و نیز درختی با میوه زرد و قهوه ئی. این رنگ‌ها گارانگ را با خورشید نیز مربوط می‌سازند. عبوک نخستین زن که آز و مخالفت او با خواست آسمان در این داستان مورد اغماض قرار می‌گیرد، با جاری بودن آب‌ها پیوند دارد و نماد او ماری است کوچک. عبوک در این داستان حامی زنان و کار و تولیدات آنان، باغ‌ها و دانه‌های خاص ساختن آبجو، که ساختن آن کار زنان است می‌باشد.
در بسیاری از داستان‌های بوگاندا و اوگاندا نخستین مرد یا نیای نخستین کینتو Kintu نام دارد. وقتی کینتو از آسمان به زمین آمد تنها بود و او را فقط ماده گاوی بود که غذای خود را از شیر او تهیه می‌کرد. پس زنی به نام نامبی Nambi دختر گولو شاه آسمان به کینتو دل بست، نامبی باید به فرمان پدر به آسمان باز می‌گشت و خویشان او و پدر با ازدواج او با کسی که جز شیر گاو چیزی برای خوردن نداشت مخالفت کردند. گولو برای آزمودن گولو برای آزمودن کینتو ماده گاو او را دزدید و کینتو ناچار شد غذای خود را از علف‌ها فراهم آورد. نامبی ماده گاو را یافت و جای او را در آسمان به کینتو نشان داد و از او خواست گاو خود را به زمین باز گرداند.
کینتو برای بازگرداندن ماده گاو خویش به آسمان رفت و از بسیاری گاو و گوسفند و دیدن خانه‌های آسمانی شگفت زده شد. پس برادر نامبی به پدر گزارش داد که کینتو به آسمان آمده است و پدر کینتو را مورد آزمون قرار داد. پس غذای بسیار طبخ شد، غذایی که برای صد نفر کافی بود، و پدر نامبی کینتو را گفت اگر همه غذا را نخورد کشته خواهد شد. پس کینتو را در اتاقی زندانی کردند و غذا را در دسترس او قرار دادند. کینتو خورد و خورد و از خوردن واماند و به اندیشه چاره کار برآمد. در کف اتاق سوراخی یافت بقیه غذا و آبجو را درون سوراخ ریخت و از دربان خواست ظرف‌های خالی را از اتاق ببرد. گولو شگفت زده، از کار کینتو بار دیگر او را مورد آزمون قرار داد. پس به او تبری مسی داد و به او گفت که آتش خود را در تخته سنگ‌های صخره‌ای در کوه فراهم نماید. کینتو خرسنگی را یافت که شکاف‌های بسیار داشت، خرسنگ را خرد کرد و سنگ‌ها را نزد گولو برد. گولو جامی به کینتو داد و از او خواست که آن را از شبنم پر کند و بدو باز گرداند.
کینتو جام را گرفت و به مزرعه‌ای رفت تا چاره‌ای بیندیشد، پس جام را به زمین نهاد و به اندیشه فرو رفت و وقتی جام را از زمین برداشت از شبنم لبریز بود.
گولو اندیشید کینتو موجودی شگفت انگیز است و با ازدواج او با دختر خویش موافقت کرد پس کینتو را گفت ماده گاو خود را از گله جدا کند و این کاری بسیار مشکل بود که ماده گاوهای همانند گاو او فراوان بود. پس زنبوری گنده به پرواز در آمد و کینتو را گفت بر شاخ گاو او فرو خواهد آمد، وکینتو زنبور را دید که بر درختی فرود آمد. کینتو گفت گاو او در آن گله نیست. وقتی سومین گله گاو را نزد کینتو آوردند زنبور به پرواز در آمد، بر شاخ گاو ماده‌ای که سه گوساله در پی داشت فرود آمد و کینتو ماده گاو خویش را از گله جدا کرد. پس گولو دختر خویش نامبی را به کینتو به زنی داد.
در مالاگاسی می‌گویند آفریننده نخست دو مرد و یک زن را آفرید که جدا و بی خبر از یکدیگر در زمین زندگی می‌کردند. نخستین مرد تندیس زنی را از چوب تراشید و چون پیگمالین Pygmalion [-شاه قبرس که عاشق عاجی دستساز خویش شد-] شیدای او شد. مرد پیوسته با تندیس زن حرف می‌زد و او را در فضای باز قرار داده بود تا به هنگام کار نیز بتواند تندیس را تماشا کند. روزی دومین مرد که از آن سرزمین می‌گذشت به تصادف تندیس زن را دید و شیفته او شد و تندیس را با پوشاک و گوهرهای گرانبها آرایش داد. پس زن که از تنهایی ملول بود فرا رسید و با دیدن تندیس چوبی در پای تندیس افتاد و از آفریننده خواست که تندیس را جان دهد و پیمان بست اگر خالق تندیس را جان بخشد با او همبستر شود. زن تمام شب تندیس را در آغوش گرفت و بامداد تندیس دختری جاندار و زیبا شد. پس دو مرد فرا رسیدند و گفتند که دختر دستساز آن‌ها است زن از وانهادن دختر به مردها امتناع کرد و به ناچار خدا در این زمینه به داوری پرداخت. خدا گفت نخستین مرد یعنی پیکر تراش پدر دختر، زنی که تندیس را جان داد مادر او و مرد دوم شوی اوست. پس نخستین مرد با زن و دختر با دومین ازدواج کرد و همه مردمان زمین از نسل این دو زن و مرد پدید آمدند. پیکرتراشان از تبار نخستین مردند. از آن زمان فراهم کردن زیور و پوشاک برای زنان کار مردان است.
در روایتی دیگر از مالاگاسی در آغاز زن، گاو و ماچه سگ هر سه خواهر بودند و با یکدیگر زندگی می‌کردند. روزی خدا تب را به زمین فرستاد تا جان جانداری را بگیرد و برای خادمی خدا به آسمان بفرستد. تب در تن تنها فرزند زن لانه کرد و زن از خویشان و طبیبان برای درمان کودک خویش یاری خواست. دارو و درمان بی اثر ماند شب خدا در حالی که کارد بزرگی در دست داشت در رؤیای زن نمایان شد و زن به پای خدا افتاد و رحمت خواست خدا گفت بدان شرط که جان جانداری را بدو قربانی دهد کودک او را رها می‌کند. فردا زن نزد ما چه سگ که از او بزرگ‌تر بود رفت و از او خواست برای رهایی تنها فرزندش یکی از توله‌های خودرا قربانی کند ماچه سگ نخست موافقت کرد اما وقتی زن رویای شبانه خود را به ماچه سگ گفت از این کار سر باز زد و از زن خواست کودک خویش را قربانی کند. پس زن نزد ماده گاو رفت و ماده گاو با شنیدن ماجرا لاغرترین گوساله خود را به زن داد زن گوساله را قربانی کرد و تب تن کودک را ترک کرد.
زن سوگند خورد که همیشه با گاو صمیمی و مهربان باشد. از آن روز سگ مورد بی مهری انسان است. سگ همیشه به علت دیر سال‌تر بودن در جلوی مردم حرکت می‌کنند اما باید منتظر صاحب خود بمانند. مردمان مالاگاسی سگ را از دیگر حیوانات خانگی پست‌تر می‌دانند و آن‌ها را به خانه راه نمی‌دهند.
مردمان لویا Luyia در کنیا می‌گویند وقتی خدا خورشید را آفرید در اندیشه شد که آفتاب برای چه کسی تابیدن می‌گیرد پس نخستین انسان مرد را آفرید و او را موامبو Muambu نامید. بدان سبب که انسان می‌دید و یارای سخن گفتن داشت به هم سخنی نیاز داشت و خدا زن را آفرید که سلا Sela نام یافت. آنان به چیزی برای نوشیدن نیاز داشتند پس خدا باران را فرو بارید تا گودال‌ها و دره‌ها را لبریز و رود و دریاچه پدید آمد. پس خدا موامبر و سلا را فرمان داد تا از گوشت حیوانات تغذیه کنند و در این میان خوردن گوشت برخی از خزندگان چون حلزون و سوسمار یا پرندگانی را که از لاشه مردار تغذیه می‌کنند، چون کرکس و قوش، حرام کرد. روزی خدا گاومیشی را رمانید و گاومیش گوساله خود را تنها نهاد و گریخت و خدا گوساله را به نخستین زن داد. زن و مرد گوساله‌ها را در چاله مورچگان بستند و برخی می‌گویند گوساله‌ها از چاله مورچگان به زمین راه یافتند موامبر و سلا درخاله‌ای درختی که به کمک چند تیر مسکونی شده بود زندگی می‌کردند و این بدان سبب بود که از شیاطین وحشت داشتند. بچه‌های آنان برای بازی کردن از خانه درختی به زیر می‌آمدند و بر روی زمین بازی می‌کردند. چنین است که هنوز هم خانه درختی در جنگل کاربرد دارد و برخی ازکلبه ها بر چند ستون در درون آب و درکنار دریاچه بنا می‌شوند.
در روایتی دیگر از مردمان لویا به روزگار کهن مردم از سفالگری و ساختن ظرف آگاهی نداشتند و تنها از کدوکالباش برای ساختن ظرف استفاده می‌کردند. کار ساختن ظرف را بچه‌ها آغاز کردند بچه‌ها می‌دیدند که مادران کدوکالباش را از بوته می‌چینند و از آن ظرف درست می‌کنند و بچه‌ها نیز به تقلید از مادر ظرف‌هایی از گل درست کردند. به تصادف این ظرف‌های گلی درم عرض آتش سوزی قرار گرفت و دیدند که ظرف‌های گلی پخته کم‌تر آب را از خود بیرون می‌دهد. چنین بود که بچه‌ها نخستین ظروف سفالین را ساختند و مادران از آنان یاد گرفتند که ظرف‌های بزرگ‌تری بسازند. این ظروف گلی پس از پخته شدن سفت می‌شد و این کاری بود که کودکان به تصادف یاد گرفتند.
پس گروهی از زنان کارشان فقط به ساختن ظروف سفالین اختصاص یافت و از وظیفه انجام دیگر کارهای خانه رهایی یافتند مردمان لویان می‌گویند سفالگری زنان و اختصاص یافتن این کار به آنان از زمانی آغاز شد که دو خواهر با هم زندگی می‌کردند. یکی از این دو خواهر چندان به سفالگری دل بست که دیگر کارهای خانه را به خواهرش واگذاشت. خواهر دیگر چندان خشمگین شد که از حسادت همه ظرف‌های سفالی دستساز خواهر را شکست. زن سفالگر خشمگین از خانه گریخت و رفت و رفت و سه روز راه رفت. زن سفالگر به تپه‌ای در کنار دریاچه‌ای رسید که در وسط آن درخت بلند بالایی رسته بود. درخت جلوتر آمد، سفالگر از درخت بالا رفت و درخت به وسط دریاچه بازگشت از پدر و مادر دختر بشنو که همه جا را در جستجوی دختر جستجو کردند و از او خبری نیافتند، تا سرانجام به کنار دریاچه رسیدند. پدر و مادر دختر خویش را دیدند که بر درختی در وسط دریاچه نشسته بود و از او تمنا کردند به خانه بازگردد، و دختر امتناع کرد. مردی که عاشق و دلدار دختر بود به کنار دریاچه آمد و از او خواست که به خانه باز گردد و دختر بدان شرط که به کار سفالگری ادامه دهد به ساحل بازگشت. پدر و مادر با سفالگری دختر موافقت کردند و از آن پس دختر به سفالگری پرداخت و از انجام دیگر کارهای خانه و مزرعه رهایی یافت.
در افسانه‌ای از مردمان پیگمه آفرینش انسان چون دیگر ماجراها به گونه‌ای عجیب با آفتاب‌پرست مربوط می‌شود. می‌گویند روزی روزگاری آفتاب‌پرستی از درون درختی کهنسال صدای غریب و نجواواری شنید، صدایی که شبیه آواز پرندگان یا جریان آب بود هنوز بر زمین آبی وجود نداشت واین صدا آفتاب‌پرست را متعجب ساخت. آفتاب‌پرست تبری برداشت و تنه درخت را شکافت و چندان این کار را ادامه داد که سیلابی بزرگ از درخت جاری شد. همراه با بیرون جهیدن آب از تنه درخت نخستین زن و مرد برون جستند. زن و مرد پوستی سفید و به رنگ سفیدترین پیگمه ها داشتند. از این زن و مرد بود که نخستین کودک و دیگر انسان‌ها تولد یافتند. در روایتی دیگر از پیگمه ها نخستین انسان‌هایی که بر زمین نمایان شدند سه نفر بودند. راز تولد
در افسانه‌ای از پیگمه ها نخستین انسان افه Efe نام دارد. خدا افه را به زمین فرستاد تا در زمین زندگی کند اما بعد از او خواست به آسمان باز گردد و شکارچی آسمان باشد پس خدا پیچکی بلند را برید و آن را از آسمان به زمین آویزان کرد و افه از آن مسیر به آسمان رفت. خدا به افه سه نیزه داد و از او خواست به صید بپردازد افه فیل عظیمی را صید کرد که دندان‌های او به بزرگی یک درخت تناور بود. ساکنان آسمان به ویژه زنان آسمانی از این صید خوشحال شدند و پیش از تکه تکه کردن صید افه را در آغوش کشیدند. افه دیر زمانی به شکار در آسمان مشغول بود و سرانجام با سه نیزه و هدایای دیگری که دریافت کرد از جانب خدا به زمین فرستاده شد فرزندان او پیگمه ها پیرامون او جمع شدند اما هیچ یک پدر را نمی‌شناختند چرا که دیر زمانی از زمین غایب بود و کسی او را به یاد نمی‌آورد سرانجام برادر افه فرا رسید او را شناخت و از او پرسید که این مدت دراز را در کجا بوده است؟ و افه گفت در آسمان به دیدار پدر رفته بودم برادر! پرسید آیا پدر هنوز زنده است؟ و افه پاسخ داد بلی و اوست که این نیزه‌ها و هدایا را برای ما به زمین فرستاده است. پس همه مقدم افه را گرامی داشتند.
آفرینش انسان در اساطیر دوگون در ولتای علیا مفصل و پیچیده و بخشی از اسطوره‌های دیگر را تشکیل می‌دهد. می‌گویند از نخستین انسان دو قلو و از آنان دو قلوهای دیگری متولد شد که نیای قبیله دوگون بودند چهارتن از دو قلوها مرد و دیگران زن بودند بزرگ‌ترین نیا پس از مدتی به چال مورچگان یا رحم مادر آغازین رفت و در آنجا ناپدید شد.
تنها چیزی که از نیای نخستین به جای ماند ظرفی چوبین بود که از آن به عنوان کلاه آفتابی استفاده می‌شد نیای نخستین توسط روح نرینه نومو خدا زمین و ارواح به اعماق زمین راهنمایی شد و در آنجا به اندازه قطره‌ای آب در آمد و پس از تکامل به آسمان صعودکرد. هشت نیا از نیاکان آغازین بدین شکل دیگرگون شدند و به آسمان قلمرو و فرمانروایی نومر یعنی جفت نخستین رفتند. هفتمین نیا تغییری خاص یافت هفت عدد کامل است و از وحدت چهار که نرینه است و سه که مادنیه است هستی یافته است. هفتمین نیا به دانش کلام که موجب پیشرفت انسان و پیشی گرفتن او بر شغال که نخستین کلام را آموخته بود، دست یافت. هفتمین نیا کلامش را با هنر بافندگی آشکار کرد. از مشاهده کلاه چوبی که از نیای نخستین به جای مانده بود واز بررسی چال مورچگان نیای هفتم به راز ساختن اقامتگاه‌های بهتر ازغارهایی که پیش از آن مردم در آن می‌زیستند دست یافت.
بالا، در آسمان کارها بر وفق مراد نبود. نیاکان هشتم به شکل جوهر دو قلوهای نومو در آمدند، نومر فرمانروای آنان نیاکان را از هم پراکند و گرد آمدن آن‌ها را ممنوع کرد تا آرامش و صلح برقرار بماند. خدا به نیاکان هشت دانه داده بود تا خوراک آنان باشد، وقتی هفت دانه غذا خورده شد اولین و دومین نیاگرد آمدند تا آخرین دانه را بخورند. چنین شد که فرمان نومو را نقض کردند و آلوده شدند. پس اولین و دومین نیا بر آن شدند که آسمان را ترک گویند و شش نیای دیگر بدانان پیوستند و با یاری خدا آنچه را که در زمین بدان نیاز داشتند از آسمان برگرفتند.
نخستین نیا از آسمان سبد و اندکی گل سفالگری که بسیار با ارزش، و الگویی برای نظام جهان بود، با خود به ارمغان آورد. پس گل را در سبد ریخت و آن را برگردانید و از آن قالبی بیرون آورد که بن آن مدرو، بالای آن مربع و در چهار جانب آن چهار ردیف ده پله‌ای قرار داشت. دایره زیرین قرارگاه خورشید و دایره درون مربع فراز جایگاه ماه شد. پلکان نرینه و مادینه و نماد فرزندان نیاکان بود، و نیز با انسان، حیوانات، پرندگان، حشرات و ستارگان پیوند داشت. این ساختمان آغازین به شکل انبار غله‌ای بود و چنین شد که انبار غله ارباب زمین ناب نام گرفت. انبار چون انبار غله زمینی دارای حجره‌هایی بود، حجره‌هایی خاص دانه‌های مختلفی که خدا به هشت نیا ارزانی داشته بود، نیز آن‌ها نماد هشت اندام تن آدمی بود.
گفتیم نخستین نیا آتش را از آهنگری نومو دزدید. نومو آذرخشی بر نیای نخستین فرود آورد و انبار غله او با لغزیدن از کمان رنگین کمان به زمین فرود آمد و انسان‌ها، نباتات و حیوانات بر زمین پراکنده شدند نیای نخستین از طریق پلکان انبار غله از بام آن به زیر آمد. زمین را برای کشت و زرع مرزبندی کرد و مزارع را به فرزندان نیاکان وانهاد. نخستین نیا آهنگر بود و دیگران به کارهای هنری و فنون مختلف چون چرمسازی، خنیاگری و جز آن روی آوردند. ماری مشکلی بزرگ پدید آورد. برخی می‌گویند آن مار همانا نیای هفتم و دیگران می‌گویند مار همانا انبار غله بود به هر حال مار کشته شد و سر آن زیر سنگی در آهنگری مدفون شد. شاید این ماجرا بیانگر داستان ویرانی و پراکنده شدن انبار غله به هنگام فرود آمدن به زمین باشد.
مردم دوگون می‌گویند به خواست خدا مردم باید سازمان می یافتندآنان به هشت دودمان تقسیم شدند، دودمان‌هایی که از تبار هشت نیا بودند، از این هشت دودمان با عنوان دودمان‌های والا سخن می‌رفت. کهن‌ترین انسان لبه Lebe نام داشت و او بود که سخن گفتن را به دیگران آموخت. کهن‌ترین انسان اما باید می‌مرد یا به ظاهر می‌مرد، با آن که هنوز در زمین مرگی نبود. پس او را به پشت خوابانیدند و در حالی که سرش به جانب شمال بود مدفون کردند. نیای هفتم به هیأت ماری در آمد و تن لبه را فرو بلعید و سنگ‌هایی به هیأت یا طرح روح انسانی جاندار استفراغ کرد. سنگ‌ها نظم یافتند و هر یک در جایی مناسب قرار یافتند. نخستین سنگ استخوان سر، هشت سنگ اصلی اندام هشت نیا، و سنگ‌های فرعی دنده‌ها و ستون فقرات و استخوان‌ها را شکل داد. این سنگ‌ها نماد نیروی زندگی هشت نیا بودند، که به اعقاب آنان منتقل شد و بعد توسط کاهنان پاسداری شد. نظام یافتن سنگ اندام‌ها موجب تثبیت اجتماعی و به ویژه تبادل ازدواج میان غنی و فقیر و فرادست و فرودست شد. بدین سان هشت تن انسانی نماد انسان و جامعه است. لبه بلعیده شده تا انسان بدان استخوان و ساختارش دیگرگون شده و لبه فدیه‌ای بود برای استواری انسان. جنبه‌های مفید لبه بلعیده شده در سنگ‌هایی که نیای هفتم استفراغ کرد قرار یافت و بخش‌های بی ارزش او به دور افکنده شد. آنچه اتفاق افتاد ظاهری بود، چرا که لبه نه مرده بود و نه بلعیده شده بود. آنچه اتفاق افتاد برای انسان و برای دادن نیروی زندگانی به انسان بود. هر سال لبه را قربانی می‌دهند و او خود قربانی بود به نیابت از جانب انسان.
شکل خانه‌های دوگون نیز نمادین است. کف خانه نماد زمین و لبه است که زمین را نیرو بخشید دروازه خانه‌های سنتی غالباً رو به شمال و اجاق و جایی که ظروف آشپزی بر روی دو سنگ قرار می‌گیرد رو به روی در و در پای دیوار قرار دارد. دو سنگ اجاق نماد شرق و غرب و دیوار پشت اجاق نماد جنوب است بام سطح خانه نماد آسمان در انبار غله ارباب زمین ناب است. گاه پیرامون بام مرکزی چهار بام کوچک قرار دارد که نماد چهار جهت اصلی است. اتاق‌های خانه نماد نر و ماده و پیوند آن‌ها است. راهرو خانه نر و اتاق بزرگ مرکزی خانه ماده است. اتاق‌های انباری دو سوی اتاق مرکزی دست‌های زن و اتاق‌های
انتهای راهرو سر اوست. کل خانه مادینه و بام آن نر است. چهار ستون برپا دارنده اتاق دست‌های زن و مردی است که یکدیگر را در بر گرفته‌اند و بدین سان کل خانه نماد پیوند زن و مرد است نیز یاد آور پیوند خدا و زمین به روزگار آغازین است.
روستاهای دوگون نیز چون خانه‌های آنان در جهت شمال به جنوب قرار دارد و چون خدا یا موجود زنده‌ای است که دمر خوابیده است خانه‌های مسکونی در مرکز روستا قرار دارند، با خانه‌های نر و ماده جدا از هم و چون دست‌هایی در جهت شرق و غرب. آسیاب و شالوده عبادتگاه کوتاه تر از سایر خانه‌ها و به شکل اندام تناسلی است و عبادتگاه‌های دیگر نماد پاها است روستاهای سنتی غالباً در دشت ساخته شده و دارای چنین شکلی است پیچ و خم تپه شکل سنتی روستا را به هم می‌زند. با آگاهی از این تفسیر اساطیری دیدار روستاها و خانه‌های دوگون از بالا [و به هنگام پرواز برفراز این روستاها] دارای هویت جدیدی است.
بسیاری از داستان‌های دوگون از چنین محتوایی برخوردارند و از چگونگی کشاورزی بافندگی، آهنگری، تجارت، پوشاک و عشق سخن می‌گویند. همه این داستان‌ها با اسطوره‌های خدا، زمین، نومو، ارواح و نیاکان پیوند می‌یابند و بیانگر جلوه‌های مختلف فعالیت‌های انسانی است.
منبع: پاریندر، جئوفری؛ (1374) اساطیر افریقا، ترجمه ی باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ نخست.